مجبورش میکنم بخنده ...
یه روزایی هم پیش میاد که اون بی اعصاب باشه به هر حال
روز دختر بود ؛ مامانم میخواست یه جورایی حالشو خوب کنه ولی خب نمیتونست مقاومتش زیاد بود .
بااین که حوصله این کارارو ندارم اما دیگ دلم نیومد :|
زین خاطر از آلونک خود خارج شده تا کمی سر به سرش گذاشته وحالش را خوب کنم
تعریف من از سر به سر گذاشتن ؛ اینقدراذیتش میکنم که طرف بگه غلط کردم هر چی توبگی... (اصن اصلشم همینه :| والا وگرنه اسمش سربه سر گذاشتن نمیشد که D:)
همیشه خاطره تعریف کردنای خواهر بزرگترم رو دوست داشتم :) ... همینجور که خواهرکوچکترم از خاطره تعریف کردن من خوشش میاد :)
بعد از شکستن یخ خواهرم شروع کردم به مرور کردن خاطراتی که من توشون باید میمردم اما ... خداخواست نمیرم D:
حالا من هی تعریف میکردم مامانم میگفت آره آره ...عِی یادش بخیر ^_^
:|...مثلاً تو اون خاطرات میمردم ها :)))
+روزت مبارک دختر خانوم بیانی ^_^
+میگم ای کاش یکی بود دلقکِ،دلقکا میشد ...
+وااای ساعت 5:42 شد :|
برا منم خاطره تعریف کن خب :*