دلم گرفته ، ازون دل گرفتگی ها که میترسم ، وسط خنده هام بغض کنم و بعدش یهو ....
رو صندلی یکم جابه جا شد و متعجب نگام کرد ، نگاهش جوری بود که انگار این حسو تجربه نکرده ... چرا دلت گرفته ؟ اصلا وقتی همه چیز خوبه ، چرا باید دلت بگیره ؟ تو یکی از بی مشکل ترین آدم هایی هستی که میشناسم ، باز منو بگی اگه دلم بگیره چیز عجیبی نیست اما تو ....
یه لبخند تلخ تحویلش دادم و به منظره ی روبه رو خیره شدم ، واسه حرفش جواب های زیادی زیر زبونم جا خوش کرده بود ، پوست بی رحم کنار ناخنمو با ناخن دیگم کندم و بغض گلومو راهی چشمام کردم ...
هیچوقت از کسی که دلش گرفته نپرس چرا ؟ نپرس چون نود درصد مواقع خودشم نمیدونه چرا این اتفاق افتاده ، نه که ندونه ها ، میدونه اما دلیل بزرگی براش نداره ، مثلا یه اتفاق تلخ ، یه مشکل غیر قابل حل ...
اون وقتا که آدم نمیدونه چرا دلش گرفته ، مطمئن باش دلایل ریزو درشت زیادی داره که قابل بیان نیست ، قابل توضیح نیست ، از کشتن یه مورچه تا بحث های بی نتیجه و حرفای نصفه نیمه ی دیگران ....
اینجور مواقع نپرس چرا و سعی نکن که قانعش کنی نباید دلش بگیره ، مطمئن باش خودش قبل اینکه به تو بگه بارها اینکارو کرده اما تأثیری نداشته ... وقتی کسی گفت دلم گرفته ، فقط بذار دلش بگیره و کنارش باش ...همین ...
هوای سرد پارک ، نذاشته بود بفهمم چقدر گریه کردم ، وقتی به خودم اومدم ، چشمای اونم خیس بود اما دیگه اثری از تعجب توش ندیدم ، سرشو گذاشت رو شونم و با صدای گرفته ی پر از غم گفت : منم دلم گرفته ... حتی بیشتر از تو ...
هیچی نگفتم ، فقط اجازه دادم دلش بگیره ...
مثل من ...
اثری از :نازنین عابدین پور
بق بقو: با این متن موافقید ؟ اگر نه چرا؟(نظرات این بخش بدون تایید نمایش داده میشن)