بایگانی شهریور ۱۳۹۶ :: بق بقو

بق بقو

و ما برای عروج به آسمان آفریده شدیم

خدایا زمین گیر شدنم را مپسند...

به خود آی؛خود تو جانِ جهانی

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

متین : مامان چرا این دوتا اینجورین ؟

م.متین ؟چجورین مگه ؟

متین : اینیکیشون هَمش به من اخم میکنه (خواهرم رو میگه ) اون یکیشون هَمش به من میخنده (منو میگه البته لبخند میزدم )

م.متین : نمیدونم از خودشون بپرس :)))

متین :من ازون یکیشون خیلی بدم میاد ... [خواهرم : اما من عاشقتم .. زندگی بی تو هرگز :/] ... ولی این یکی نمیدونم چرا هر وقت بهم نیگا میکنه میخنده نمیدونم دوست داره من بچش باشم یا میخواد باهام ازدواج کنه !!

کل جمع منفجر شدیم از خنده :)))

من : چی کار کنم خب میخوای گریه کنم وقتی نگات میکنم :|

متین : آره گریه کن !

من : باش :/

صحبت از مشاغل 

متین : دوست دارید چیکاره بشید ؟

 هر کسی شغلیو که دوست داشت گفت منم گفتم خلبان :دی

متین :عه منم میخوام خلبان بشم

من :عه چه خوب باشه پس تو کمک خلبان من شو 

متین :خب کجابریم ؟ (فک میکرد فقط یک بار باید پرواز کنی و تمام )

من : نمیدونم تو کجا دوست داری ؟ :))))

متین : مشهد ، تهران ، کربلا  (عزیزم ...کربلا رو هم گفت ^_^)

من : کربلاااااا بریم کربلا 

متین : باشه :)

ازون به بعد بهم میگفت خلبان هواپیما :)))

سر سفره موقع ناهار (آبگوشت)

رو به مامانش میگه میخوام پیش بق بقو بشینم . 

متین : خلبان هواپیما تو که میگفتی آبگوشت نمیخوری ؟

من : دیگه به خاطر تو میخورم :/

متین : خب ترشیم میخوری؟ ... آره ... بزارم برات ؟ ... نه خودم برمیدارم ... گوشت چی گوشتم میخوری؟ ...آره اونم میخورم ....بیارم ؟ نه حالا بزار آبگوشتو بخوریم بعد :))

(اسیر شده بودم هااا ... تا میفهمید یه چیزیو نمیخورم به زور تو دهنم میکرد برا همین میگفتم همه چی میخورم :|)

م.متین :پاشو بیا پیش خودمون بزا غذاشو بخوره 

متین :نه من با بق بقو میخورم 

من: بزا باشه با هم میخوریم 

م.متین  رو به من :سرت کلاه میره هاا ..عب نداره من خیلی آبگوشت دوست ندارم !!

داخل حرم  _ طبس

با این که عمش و زن عموشم بودن باز میومد کنار من میشست :)

اسیر کرده بود منو نمیذاشت گوشیم شارژ بشه :/

برا این که سرگرمش کنم گفتم پشت به من بشین من رو پشتت با انگشت نقاشی میکشم تو حدس بزن 

... آقا اینم نشستو خوشش آومد نیم ساعت فقط براش نقاشی میکشیدم؛ دوتاشو درست حدس زد:)))

ازون به بعد هر جا منو بیکار میدید میگفت بیا  روی پشتم نقاشی بکش :|||

****

کلی اتفاق دیگ افتاد که نمیتونم همشونو بنویسم ... اما میخوام بگم بچه های این دوره و زمونه زیادی میفهمن ... حرفای بزرگتر از سنشون میزنن... 

خصوصاً یکی مثل متین ... بعد از یه کَل کَل حسابی (همش با شوخی و خنده بود اما...) ... اخرش به همه گفت از همتون بدم میاد ... خیلی بدم میاد 

بهش گفتم ..عجب پس یعنی فقط از خودتت خوشت میاد ..گفت نه از خودمم بدم میاد ...دوست دارم بمیرم از دست همه راحت بشم (چشماش پر اشک بود)

بعدشم خودشو انداخت رو تخت دستِشو گذاشت روچشماش ...

خیلی میفهمن ... نمیدونم درست حدس زده بودم علت ناراحتیشو یانه اما به نظر من ریشه داره(این چند روزی که با هم بودیم مشخص بود یه چیزی داره اذیتش میکنه) ... یا اگر همینجوری پیش بره  و خانوادش همینجوری رفتار کنن ممکن در آینده به مشکل بخوره ... متین خیلی حساسِ و دوستداشتنی 

امیدوارم در آینده آدم موفقی بشه !

۹ نظر ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۴۷