خاطره :: بق بقو

بق بقو

و ما برای عروج به آسمان آفریده شدیم

خدایا زمین گیر شدنم را مپسند...

به خود آی؛خود تو جانِ جهانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

داریم به ایام ماه محرم نزدیک میشیم:

میخوام یه خاطره تعریف کنم که مربوط میشه به سفر کربلایی که رفتم...واین که کلا آدم خاطره سازی شدم کاظمین ،کربلا ،ونجف...اینم یه خاطره از کربلاست...:))

خوب از کجا شروع کنم...از اونجایی که باید کربلا رو به مقصد نجف ترک میکردیم...واضح که باید کلیدای هتل رو هم تحویل بدیم...خیلی واضحه دیگه...بله همه اومدن کلیدارو تحویل دادن...و همه هم سوار اتوبوس شدن ....که ناگهان مدیر هتل اومدن وفرمودن کلید یکی از اتاقا نیست وتا تحویل ندید نمیتونید برید....خدایا :| ...

من به مامانم:واقعا مردم چقد بی مسئولیتن... اَاَه...همه رو به خاطر یه کلید علاف کردن...

مدیر کاروان به مدیر هتل:میشه شماره اتاق رو بگید؟

مدیر هتل:351

خانواده ما:O_oاین که کلید اتاق ماست حالا مامانم به بابام میگه :مگه کلیدو تحویل ندادی؟بابام:نه فک کردم دادی به x,y

X:آخه کلید اتاق شما دست ما چی کار میکنهO_o

 y هم همینو گفت.O_o

حالا من به مامانم:واقعا که .. بیا حالا خودمون عامل علافی ملت شدیم...خیلی بی مسئولیتین...

خلاصه کل خانواده از اتوبوس پیاده  شدن برای پیدا کردن کلید...

xوy هر کدوم یه دور دیگه اتاقاشون گشتن که احیانا اونجاها نیافتاده باشه...مامان وبابا هم اتاق خودمونو در حال جست وجو بودن...تهش...تو هیچ اتاقی نبود...رو اوردیم به چمدونامون که با چه مشقتی بنده بسته بودمشون....چون خودم چمدونارو جمع کرده بودم البته همراه با مادر عزیزم، خوو میدونستم نیست ...هی میگفتم به چمدونا دست نزنید...که با این جمله از سمت پدر و مادر عزیز همراهی شدم:توبا xوyوzبرو تو اتوبوس بشین کار به این کارا نداشته باش....من که حرف گوش کن  :| رفتم.تو اتوبوس نشسته بودم که به صورت خیلی خیلی خیلی ببینید معنی واقعی  کلمه ..خیلی اتفاقی دستم رفت رو جیبم...خوب این که گوشیه ...اما یه چیز دیگه هم بود چقد سفته ،بزرگم هست ...خدایــــــــــــــــا.. بله کلید بود!!!

ومن بدون این که به روی کسی بیارم یا به روی خودم اتوبوسو ترک کردم

رفتم هتل که دیدم بابامو مدیر کاروان و روحانی کاروان جلو میز هتل دار واستادن... بازم بدون این که به روی خودم بیارم رفتم جلو کلید گذاشتم جلو هتل دار بهش گفتم کلید پیدا شد و بدون این که به چهره های مدیر و روحانی وپدر نگاه کنم هتلم، ترک کردم

رفتم تو اتوبوس نشستم .فقط دعا میکردم خیلی دعوام نکنن....آخه همه به خاطر من علاف شده بودن...^__^

هیچی دیگه همه سوار شدن من و بابام باهم نشستیم .پشتمونم مامانم وz نشسته بودن.بابام که خدارو شکر(عزیزم)هیچی بهم نگفت

اما مامانم از خجالتم دراومد حسابی...x  و y   هم یه چند تا تیکه بهم انداختن....البته حق داشتن.

مدیر کاروان هم کم لطفی نکردن و یه تیکه خیلی قشنگ به بنده گفتن  با صدای بلــــــــــند ها ،همه فهمیدن که با من بود:| اما مهم اینه که چی گفتن:اولش که یه سری صحبتا کردن بعد رو به بنده گفتن :مثل این که تو این کاروان از ما حواس پرت تر هم هست!

بنده هم با یک لبخند ژکوند ایشون و حرفشون رو همراهی کردم...^__^که بله شما درست میفرمایید...تهشم یه ببخشید گفتم :|

+خوشم میاد خدام سریع حالمو گرفتو جوابمو داد.....دستش درد نکنه....خداست دیگ ....خالقمونه ،اختیارشو داره...:))

پ.ن:نکات آموزشی این خاطره، برای من:

1-زود قضاوت نکنم.

2-توهین نکنم.

3-احترامارو حفظ کنم.

4-صبر داشته باشم.

و....اینکه حواس پرت ،بی مسئولیت،علاف کننده جمع کسی نبود جز بق بقو....:)لطفا اینم در نظر بگیرید که انسان جایز الخطاست^_^

 پایان ...

راستی

X=خانواده برادر

Y=خانواده برادر

Z=خواهرم

۱۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۲