بعضی موقه ها.... :: بق بقو

بق بقو

و ما برای عروج به آسمان آفریده شدیم

خدایا زمین گیر شدنم را مپسند...

به خود آی؛خود تو جانِ جهانی

بعضی موقه ها....

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

وقتی آدمی در این دیار زندگی نکند ... ودیگران به زور از او بخواهند که در جمع ما باش با ما باش ...از ما باش :دی

همین میشود دیگر ...همین که کلاً روز 15 اسفند روز سوتی تو نامیده میشود .

6:30 صبح باید میرفتم خونه برادر اینا ... به دلیل حساس بودن که مبادا حنانه با زنگ آیفون بیدار شود . تلفن زدم 

من : الو سلام x درو باز کن میخوام بیام خونتون 

شخص پشت تلفن : سلام ..بلهه!!!

من : میگم  درو باز کن من بیام خونتون عه :/  (آخه از بس سر کارم گذاشته فک کردم الانم سرکاریه)

شخص پشت تلفن : جااااااننننننن!!!  (اصلاً از پشت تلفن هم معلوم بود چشماش از حدقه زده بیرون کله صبح :|)

من : آییی-_- فک کنم اشتباه گرفتم ...(تَق گوشیو گذاشتم :|)

**************************

ساعت 9:30 سایت (محل خدمت ;))

1-تلفن زنگ میخورد یه جورایی رئیسمان است :| .گفت چند تا صفحه کلید تو آبدار خونه هست بردارید تست کنید ببینید کدوما درست کدوما خراب ... همکار محترم صفحه کلیدارو آورده 

همکار: باید اینارو چک کنیم  ببینیم چجورن 

من : باشه 

من صفحه کلیدارو میاوردم اوشون کابلش رو وصل میکردم ...جفتی با هم کلید میزدیم ببینیم درست یا نه :دی  یکی از صفحه کلیدا ظاهرش داغون بودا باور کنید سیماش داشت از هم میپاشید بعد ...

من :این خرابه نمیخواد چک کنیم

همکار :حالا یه نگا میکنیم

به محض این که کابلشو وصل کرد سیستم شناختش:|

همکار: این که کار کرد :)))

من :میگن همه چی قدیم میش خوبه هااا :|

2-یه صفحه کلید دیگ ، زدیم سیستم شناختش اما کلیدای بالا و پایین کار نمیکرد بعد من اصلاً توجه نمیکردم  که دست همکار روی چه کلیداییه 

بهش گفتم اینتر خراب؟؟.. اون میگفت نه...ولی من همش میگفتم اینتر خرابه  خب اون اینتر سمت راستیو بزن...باز اون یه چی دیگ میگفت ...بعد من گفتم ببین میگم اینو بزن ...زدم سیستم خاموش شد :|

همکار : اصن از خنده له شده بود .انگار پاهاش دیگ جون نداشت دستشو گذاشته بود رو میز میخندید 

من :عه این که اینترش درست بود .

همکار :منم نگفتم خراب  گفتم اینا خراب:))))(هی با دستش فشار میداد کلیدارو)  

من :  :| باش

3-بازم در حین تست کردن ؛ تعدا صفحه کلیدا  رو میز زیاد شده بود .بعدمن اشتباهی صفحه کلید خودمون که برا سیستم بودو داشتم جمع میکردم بذارم قسمت صفحه کلیدای خراب ..که همکار گفت اونو کجا میبری ؟؟؟

من :  مگ خراب نبود :/

همکار : :)))))) اون یکیو خودم بردم :)))


من نمیفهمم این همکار نمیفهمه نباید به بزرگترش بخنده :/

********************

کلاس کنترل خطی  ساعت 14

یعنی یکی نیس بگ چرا اینقدر میری جلو که تو حلق استاد باشی :| بعد مجبور بشی الکی حرف بزنی و جواب سوال بدی 

بعدم اشتباه جواب بدی :| ... خلاصه کنم دیگ امروز استاد هر چی میگفت من جوابای چپه  میدادم .. یه نمونه مثلاً یه جا نوشته بود سیکما  من (خیلی خطش قشنگ برا همون :/) خوندم 5 :/

منتهی بعضیا رو آروم میگفتم فقط دوستام میشنیدن اونام بدون کنترل :|

همش میخندیدن :/

***************

ساعت  20 شب

از اتوبوس پیاده شدیم ... همکار  هم با ما برگشت ... داشتیم میرفتیم همزمان بنده خدافظی کردم ایشون سلام ولی خب بیشتر کله هامون تکون خوردو این که من اینقدر شال گردنمو پیچونده بودم دور سر و صورتم که اصلاً میخواستمم که صدام بره نمیرفت :|

یکم که فاصله گرفتیم دوستم میگ اون بهت سلام کرد :|

من : از صبح چند بار همو دیدیم الان باید خدافظی میکرد نه سلام ...عجبا :/



خلاصه ... سوتی پشت سوتی

۹۵/۱۲/۱۶