بایگانی مهر ۱۳۹۶ :: بق بقو

بق بقو

و ما برای عروج به آسمان آفریده شدیم

خدایا زمین گیر شدنم را مپسند...

به خود آی؛خود تو جانِ جهانی

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

و اول مهر آمد 
منم بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم رفتم دانشگاه اما نه برای تشکیل دادن کلاسای روز شنبه  :دی
یه سری از دانشجویان مسئول سایت دانشجویی دانشگاه هستن ... منم جزوشونم 
خلاصه رفتم سایت ... یه جور پاسخ گویی انلاین رایانه ای داریم البته برای ما حضوریه ... سوالی چیزی داشته باشن بچه ها میپرسن .
ورودیا جدیدو میدیدم ^_^ عزیزم ... چون ازشهرای دیگ هم بودم اغلب با پدر مادراشون میومدن :))
کلاً سرم شلوغ بود امروز .. اینقد که مثلاً یه بنده خدایی میگفت ببخشید میشه کارتون تموم شد بیایین اون میز .. منم میگفتم باشه اما بعدش باز اینقد آدم متفاوت میومد یادم میرفت :| ... عرق سرد نشسته بود رو پیشونیم:دی ..وااای الان که اینو گفتم یه موردی یادم اومد یکی اومد بهم گفت اینجا سیستم تحویه داره گفتم بله گفت اگر میشه بزنید منم گفتم باشه :| اما نزدم :||||| هوووف بنده خدا  

یه دختر خانومی با مادرشون اومده بودن .. میخواست افزایش اعتبار بزنه و غذا رزرو کنه ...بهش گفتم برو بشین پشت یکی از سیستم ها انجامش بده مشکلی داشتی منو بگو ... مامانش گفت اصلاً کامپیوتربلد نیست (یکم جا خوردم ) گفتم باشه پس برو روشن کن تا بیام ..گفت همونم بلد نیستم .رفتم کاراشوانجام دادم ... برای رزو غذا؛گفتم خودت انجام بده من بهت میگم ...حرکت دادن موس براش سخت بود ...میگفت نمیتونم میشه خودتون انجام بدید بهش گفتم بابا تو از این به بعد کارت همینه بخوای نخوای باید یاد بگیر ... کاری نداره فقط چند دقه تمرین میخواد ... خلاصه خودش غذاهاشو رزرو کرد من فقط نیگا میکردم :دی
کارشون که تموم شد تشکر کردن رفتن منم برگشتم پشت میزم ... دیدم مامانش داره برمیگرده از تو کیفشم داره چیزی درمیاره ... نون بود ^_^ ... میگه بفرمایید نون محلیه خودم درست کردم ... میگم نه خیلی ممنون دستتون دردنکنه کاری نکردم ...میگ خوشمزست بگیریدش ... دیدم بده دستشون رد بشه،گرفتم (از ذوق داشتم میمردم ) ، نه برای نون برای اون لطفی که بهم داشتن ... خوش حال میشم که خوش حال میشن و میرن.

یه ، یه ساعتی واقعاً سرم شلوغ شد زنگ زدم آقای ق که خودتو برسون نمتونم جوابگو باشم :|
ایشون اومدن کمک یکم که خلوت تر شد بهم میگ خانم فلان شما برو استراحت کن ...فک کنم از قیافم معلوم بود که ضعف کرده بودم :))) 
بعد که اومدیم نشستیم میگ خیلی خودتو اذیت نکن اگر کارشون راه نمیفته ...
راستش من دوست دارم همه راضی برن ... این که یه پدری میاد میگ ما باید برگردیم شهرستان اما هنوز نتونستیم ثبت نام دخترمونو کامل کنیم وچهرش واقعاً خستس از این که همش پاسشون میدن به جاهای مختلف که هیچ کاری براشون نمیکنن ...خب دلم نمیاد کارش راه نیفته ... وقتی میدونم چی میگذره ...
میدونید دعای خیرشون خیلی خوبه ..خیلی ..همین مارا بس است :)

یکی بود میگفت من مشهدیم اگر میشه کار دخترمو راه بندازید دعاتون میکنم حرم ... اصلاً میخوام بال در بیارم ^_^ 

+دوست دارم آدمی بشم که اینقدر توان داشته باشم تا به همه کمک کنم  :)
+محرم [قلب]
+ عکس نونِ عکس 1 و عکس 2


۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۶